اویی که نمی شناختمش

سید تکبیر نماز جماعت را می گفت،صدایش خیلی زیبا و پخته بود،توی صف غذاخوری یقلوی به دست جلویم ایستاد(چون من یکی از بچه های پخش غذا بودم) با مهربانی من را نگاه می کرد، به سید گفتم امان از فتن آخر الزمان، خنده ای کرد و گفت : امان !؟

این باب دوستی و آشنایی ما در دوران آموزشی بود، بعد از اون وقت سعی کردم با سید بیشتر گرم بگیرم، از اون بچه های مذهبی با دانش و ایدئولوژی بود. می دونستم که اگر با او رفیق شوم یک چیزی هم به من اضافه می شود اصلا” خاصیت دوستی باید همین باشد، سید توی آسایشگاه ما نبود، همیشه این افسوس که چرا نباید سید توی آسایشگاه ما نباشد من را اذیت می کرد، چند روز بعد ماه محرم شد، ما یک هیئت کوچک راه انداختیم ،هیئت ما مداح داشت ولی از سید هم خواهش کردم که بیاید و مجلس را گرم کند، شب های خیلی خوبی در آموزشی در آن دهه محرم داشتیم، در طول دوره آموزشی تا یک فرصتی پیدا می کردم پیش سید حاضر می شدم و با همدیگر صحبت می کردیم بیشتر سید صحبت میکرد ومن ترجیح میدادم مستمع باشم، انگار سال های سال است که همدیگر را می شناسیم این شاید به خاطر اشتراکات زیادی باشد که دوستان از جنس ما با هم دارند.

دوره آموزشی سرانجام به اتمام رسید و لحظه جدا شدن  بسیار سخت بود انگار از برادری که تا بحال نداشتم می خواستم جدا شوم  بعد از آموزشی با هم در تماس بودیم ولی اصلا” فکر نمی کردم که مهمترین اتفاق زندگی اش را از من پنهان کرده باشد. در تمام صحبت هایش همیشه حرفی، سخنی از شهیدان می آورد، با خودم فکر می کردم این حرف ها را به جهت اعتبار دادن به حرف هایش می زند ولی بعد ها فهمیدم که نه ! واقعا” به این سخنان اعتقاد و ایمان دارد . تمام این سخنان را به جا و درست استفاده می کرد، این موضوع را خیلی جدی نگرفتم تا آن زمان که… چند وقت پیش تلفنی با هم صحبت کردیم که گفت: قوانین نظام وظیفه تغییراتی کرده است و امکان دارد که از خدمت معاف شوم ازش پرسیدم به چه دلیل، از جواب دادن طفره رفت، خداحافظی کردم و با خودم گفتم حتما” چون متاهل است معاف می شود.

باز هم جدی نگرفتم …

چند روز قبل تلفن زد، در راه جبهه های جنوب بود مفصل با هم صحبت کردیم تو صداش غمی زیبایی بود کلی بهش حسادت کردم (شما بخوانید؛ غبطه) از تمام مسائل صحبت به میان آمد؛ از شکست جریان انحرافی در انتخابات گرفته  تا پیروزی فوتبال ایران در مقابل قطر و چه و چه، در انتهای صحبتم به سید گفتم معافیتت به کجا رسید؟ گفت معاف شدم !!! هر چه اصرار کردم نگفت چرا؟

بعد از چند دقیقه اس ام اسی برایم فرستاد به این مضمون : “هادی جان؛ به خاطر اینکه تمام فرزندان شهدا را معاف کردند من هم معاف شدم.” در جا خشکم زد، تمام مدت به این فکر می کردم که نکند در این مدت حرفی و یا عملی از من سر زده باشد که او را رنجیده خاطر کرده باشم ، نکند کاری کرده باشم که به حرمت خون شهیدان توهین شده باشد، تمام مدت دوستی مان مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد می شد،دستم به گوشی نمی رفت جوابش را بدهم، به تواضع سید فکر می کردم که چقدر بی ادعاست، واقعا” افتخار فرزندی شهید را داراست، الحق که چه خوب راه پدر را دنبال می کند، انصافا” آن صحبت که “زنده نگه داشتن یاد شهدا…” را جدی گرفته است ، اگر ما(خودم را عرض می کنم) ذره ای کار برای این انقلاب و نظام کرده باشیم هزار بار و هزار جا فریاد می زنیم و آن را به رخ هر کسی که می توانیم می کشیم ولی او از گفتن اینکه فرزند شهید است  امتناع می کند.

آیا رفتار ما با فرزندان شهدا درست بوده است؟آیا رفتار ما با فرزندان شهدا همانطور که لایق شهدا باشد بوده است؟آیا آنطور که شهدا تمام هستی شان را نثار این نظام کردند ما هم با خانواده های آن ها رفتار کرده ایم ( نمی دانم چرا بی اختیار به یاد داستان “پادشاه و پیر زن و تنها دارایی اش که یک گوسفند بود” افتادم؟) ؟و هزار آیای دیگر…

ولی این را صد در صد می دانم و ایمان دارم که سید و امثال سید از گفتن اینکه فرزند شهید هستند شرم نمی کنند و فقط و فقط به خاطر اینکه منتی بر سر ما نگذاشته باشند از گفتن آن خوددرای می کنند. لا اله الله از این مرام …

” الحق که درست گفته اند : که ما تا آخر عمر شرمنده و مدیون شهدا و خانواده شهدا هستم و لا غیر …”

هادی رضائی – 12/1390